پارسی فیلم

داستان درباره جک تورنس، نویسنده‌ای است که برای فرار از فشارهای زندگی و یافتن فرصت مناسب برای نوشتن، همراه با همسرش وندی و پسر خردسالش دنی، به هتل اورلوک نقل مکان می‌کند تا در طول زمستان به‌عنوان سرایدار آنجا کار کند. اما این هتل با تاریخچه‌ای تاریک و رازهایی هولناک همراه است. دنی که توانایی ذهنی ویژه‌ای به نام درخشش دارد، از همان ابتدا نشانه‌هایی از حضور نیروهای ماورایی را حس می‌کند. او تصاویری از گذشته خونین هتل می‌بیند، اما قادر به درک کامل معنای آن‌ها نیست. هم‌زمان، جک تحت تأثیر انرژی شوم این مکان، دچار تغییرات رفتاری عجیبی می‌شود. او که در ابتدا فردی آرام و خانواده‌دوست بود، به‌تدریج گرفتار توهم و خشونت شده و از واقعیت فاصله می‌گیرد. با پیشروی داستان، تنش میان اعضای خانواده افزایش می‌یابد و فضای هتل بیش از پیش به یک کابوس تبدیل می‌شود. در این میان، دنی تلاش می‌کند با استفاده از توانایی‌های ذهنی خود، از خطراتی که در کمین خانواده‌اش است، پرده بردارد.

داستان در سال ۱۹۱۶، در میانه جنگ جهانی اول، جریان دارد. ارتش فرانسه و آلمان در جبهه‌های جنگی به بن‌بست رسیده‌اند و هر دو طرف در سنگرهای خود مستقر هستند. ژنرال میرو، فرمانده فرانسوی، تصمیم می‌گیرد برای پیشبرد موقعیت خود، دست به حمله‌ای جسورانه بزند و تپه‌ای استراتژیک به نام «مورچه‌کش» را تصرف کند. این مأموریت از همان ابتدا به دلیل موقعیت مستحکم دشمن و شرایط نامساعد، غیرممکن به نظر می‌رسد. سرهنگ داکس، فرمانده یکی از هنگ‌های خط مقدم، مأمور اجرای این حمله می‌شود. او که به خوبی از خطرات و تلفات احتمالی آگاه است، تلاش می‌کند ژنرال میرو را متقاعد کند که این حمله بی‌فایده است. با این حال، تحت فشار فرماندهان بالا، مجبور به اجرای دستور می‌شود. حمله آغاز می‌شود، اما همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد، نیروهای فرانسوی تحت آتش سنگین دشمن قرار می‌گیرند و پیشروی ممکن نمی‌شود. برخی از سربازان به دلیل شدت آتش و شرایط وحشتناک، قادر به ترک سنگرهای خود نیستند. ژنرال میرو، خشمگین از این ناکامی، تصمیم می‌گیرد برای بازگرداندن نظم و نشان دادن قدرت فرماندهی، سه سرباز را به صورت تصادفی انتخاب کرده و به اتهام ترس و نافرمانی محاکمه کند. سرهنگ داکس، که پیش از جنگ یک وکیل بوده است، به دفاع از این سربازان می‌پردازد. او در دادگاه نظامی تلاش می‌کند بی‌عدالتی و بی‌معنایی این محاکمه را نشان دهد و از جان سربازان دفاع کند.

داستان در شهری بی‌نام آغاز می‌شود؛ جایی که تندیس جدیدی با عنوان «صلح و شکوفایی» رونمایی می‌شود. در حین این مراسم، مشخص می‌شود که ولگرد کوچک در آغوش یکی از مجسمه‌ها به خواب رفته است. پس از فرار از خشم حضار، او در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند. در یکی از این پرسه‌زنی‌ها، ولگرد با دختری نابینا که در گوشه‌ای از خیابان گل می‌فروشد، برخورد می‌کند. او بلافاصله شیفته‌ی سادگی و معصومیت دختر می‌شود. دختر به اشتباه تصور می‌کند که ولگرد مردی ثروتمند است، زیرا صدای بسته شدن درب یک خودرو را می‌شنود و گمان می‌کند او صاحب خودرو است. در همان شب، ولگرد مردی میلیونر را می‌بیند که در حال مستی قصد خودکشی دارد. او جان میلیونر را نجات می‌دهد و این دو نفر دوستی عمیقی برقرار می‌کنند. میلیونر در حالت مستی، ولگرد را به عمارت خود دعوت می‌کند و با هم به جشن و شادی می‌پردازند. اما صبح روز بعد، میلیونر که هوشیار شده، ولگرد را به یاد نمی‌آورد و او را از خانه بیرون می‌کند. ولگرد که نگران وضعیت دختر نابینا است، تصمیم می‌گیرد به او کمک کند. او متوجه می‌شود که دختر و مادربزرگش با مشکلات مالی مواجه هستند و حتی ممکن است از خانه‌شان اخراج شوند. برای کمک به آن‌ها، ولگرد شغلی به عنوان رفتگر خیابانی پیدا می‌کند، اما درآمدش کافی نیست.

داستان در خلال جنگ ویتنام و در دل جنگل‌های اندونزی می‌گذرد، جایی که نیروهای نظامی به دنبال سرکوب شورشیان هستند و در این مسیر با مسائل روحی و روانی پیچیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کنند. شخصیت اصلی، کاپیتان ویلارد، مأموریتی را دریافت می‌کند که او را به اعماق جنگل‌های ویتنام می‌برد. مأموریتی که به ظاهر ساده به نظر می‌رسد، اما در واقع به آزمایشی عمیق از ذهن و روح او تبدیل می‌شود. ویلارد باید یکی از فرماندهان نظامی به نام سرهنگ کورس را پیدا کند، فردی که به دلیل رفتارهای غیرقانونی و وحشیانه‌اش از کنترل نیروهای ارتش خارج شده است. این جستجو از نظر فیزیکی چالش‌برانگیز است، و از نظر روانی و اخلاقی نیز آزمایشی بزرگ به حساب می‌آید.

در خلال جنگ جهانی دوم، فرانسه تحت اشغال نیروهای نازی قرار دارد. در این فضای پرتنش، سرنوشت چندین شخصیت به‌طور غیرمنتظره‌ای به هم گره می‌خورد. شوشانا دریفوس، دختر یهودی جوانی است که خانواده‌اش توسط نازی‌ها قتل‌عام شده‌اند. او به پاریس می‌گریزد و هویتی جدید برای خود می‌سازد، مالک یک سینما می‌شود و در سکوت، زخم‌های گذشته‌اش را پنهان می‌کند. در سوی دیگر، گروهی از سربازان یهودی آمریکایی به رهبری ستوان آلدو رین، معروف به «حرامزاده‌ها»، مأموریتی جسورانه را در پیش می‌گیرند: ایجاد رعب و وحشت در دل نیروهای نازی از طریق حملات چریکی و بی‌رحمانه. این گروه با تاکتیک‌های غیرمتعارف خود، به کابوسی برای سربازان آلمانی تبدیل می‌شوند. هم‌زمان، سرهنگ هانس لاندا، افسر باهوش و بی‌رحم نازی، که به «شکارچی یهودیان» شهرت دارد، در پی شکار و نابودی دشمنان رایش سوم است. هوش سرشار و روش‌های غیرقابل پیش‌بینی او، تهدیدی جدی برای هر مخالفی محسوب می‌شود. با گذشت زمان، مسیرهای این شخصیت‌ها به‌طور غیرمنتظره‌ای در پاریس تلاقی می‌کند، جایی که نقشه‌های جسورانه و خطرناک برای تغییر مسیر تاریخ در حال شکل‌گیری است.

داستان در لس‌آنجلس آغاز می‌شود؛ شهری که رؤیاها و جاه‌طلبی‌ها در آن به هم می‌پیوندند. جو گیلیس، فیلمنامه‌نویسی جوان و ناموفق، با مشکلات مالی دست‌وپنجه نرم می‌کند و در تلاش است تا در صنعت سینما جایگاهی پیدا کند. در حین فرار از طلبکاران، به‌طور تصادفی وارد عمارت باشکوه اما فراموش‌شده‌ای در بلوار سانست می‌شود؛ خانه‌ای که زمانی مظهر شکوه و جلال بوده است. این عمارت متعلق به نورما دزموند، ستاره‌ی سابق فیلم‌های صامت، است که با گذشت زمان و تغییرات صنعت سینما، از یادها رفته و در انزوای خودخواسته‌ای زندگی می‌کند. نورما با وجود گذر سال‌ها، همچنان در رؤیای بازگشت به صحنه‌ی سینما و بازیابی شهرت گذشته‌اش است. او با دیدن جو، فرصتی برای تحقق این رؤیا می‌بیند و از او می‌خواهد تا فیلمنامه‌ای بنویسد که بازگشت باشکوه او را به پرده‌ی نقره‌ای ممکن سازد. جو که از نظر مالی در تنگناست، پیشنهاد نورما را می‌پذیرد و به همکاری با او می‌پردازد. با گذشت زمان، او در می‌یابد که نورما در دنیایی از توهمات و خاطرات گذشته زندگی می‌کند و از واقعیت‌های کنونی فاصله گرفته است.

پل، وارث خاندان آتریدیز، با از دست دادن خانواده‌اش و خیانت‌های سیاسی، به دنبال انتقام و بازپس‌گیری حق خود است. در این مسیر، پل با چانی، یکی از اعضای قبیلهٔ فِرِمِن، آشنا می‌شود و رابطه‌ای عمیق میان آن‌ها شکل می‌گیرد. او با غوطه‌ور شدن در فرهنگ فِرِمِن، زبان و رسوم آن‌ها را می‌آموزد و به عنوان جنگجوی فِدائیکین شناخته می‌شود. پل همچنین با تسلط بر هنر سوار شدن بر کرم‌های عظیم‌الجثهٔ شن، در حملات به عملیات استخراج ادویهٔ خاندان هارکنن شرکت می‌کند. در این میان، او نام‌های «اوسول» و «معاد دیب» را به خود اختصاص می‌دهد. با افزایش حملات فِرِمِن به استخراج‌های ادویه، بارون ولادیمیر هارکنن تصمیم می‌گیرد تا برادرزادهٔ بی‌رحم و زیرکش، فید-راوثا، را به عنوان حاکم جدید آراکیس منصوب کند. این تغییر قدرت، تنش‌ها را در سیاره افزایش می‌دهد و پل را در مواجهه با چالش‌های جدیدی قرار می‌دهد. در این میان، پل با رؤیاها و پیش‌بینی‌هایی از آینده مواجه می‌شود که او را به سمت سرنوشتی نامعلوم هدایت می‌کند. این رؤیاها، او را در مسیری قرار می‌دهند که باید بین عشق، انتقام و مسئولیت‌هایش انتخاب کند.

داستان در جهانی آغاز می‌شود که در آن، «تانوس»، تایتان قدرتمند، در جستجوی سنگ‌های ابدیت است؛ سنگ‌هایی با قدرت‌های بی‌کران که به دارنده‌ی آن‌ها امکان کنترل کامل بر واقعیت، زمان و فضا را می‌دهند. هدف تانوس از جمع‌آوری این سنگ‌ها، اجرای برنامه‌ای است که تعادل کیهانی را به شیوه‌ای بحث‌برانگیز برقرار کند. در مواجهه با این تهدید، انتقام‌جویان که پس از رویدادهای «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» دچار تفرقه شده‌اند، بار دیگر گرد هم می‌آیند. رهبران اصلی این گروه، «تونی استارک» (مرد آهنی) و «استیو راجرز» (کاپیتان آمریکا)، با وجود اختلافات گذشته، تصمیم می‌گیرند اختلافات را کنار گذاشته و در برابر تانوس متحد شوند. در این میان، «ثور»، خدای آذرخش از ازگارد، پس از نابودی سرزمینش، به دنبال راهی برای مقابله با تانوس است. «دکتر استرنج»، جادوگر اعظم، با دانش خود درباره سنگ زمان، نقشی کلیدی در این نبرد ایفا می‌کند. «نگهبانان کهکشان» نیز، به رهبری «استار-لرد»، به این اتحاد می‌پیوندند تا از گسترش تهدید تانوس جلوگیری کنند. با پیشروی داستان، تانوس به دنبال جمع‌آوری سنگ‌های ابدیت در سیارات مختلف است و هر قدم او، جهان را به نابودی نزدیک‌تر می‌کند. قهرمانان ما در مکان‌های گوناگونی از جمله زمین، فضا و سیارات دوردست، با چالش‌های متعددی روبه‌رو می‌شوند. هر یک از آن‌ها باید فداکاری‌ها و تصمیمات دشواری را برای جلوگیری از پیروزی تانوس انجام دهند.

در آینده‌ای دور، زمین به سیاره‌ای متروک و پوشیده از زباله تبدیل شده است. انسان‌ها مدت‌ها پیش به دلیل آلودگی و انباشت زباله، زمین را ترک کرده و به فضا پناه برده‌اند. در این میان، تنها موجود فعال بر روی زمین، رباتی به نام «وال-ئی» (WALL·E) است که وظیفه جمع‌آوری و فشرده‌سازی زباله‌ها را بر عهده دارد. وال-ئی، که نامش مخفف "Waste Allocation Load Lifter Earth-Class" است، روزهای خود را به تنهایی در میان انبوهی از زباله‌ها سپری می‌کند و با کنجکاوی به جمع‌آوری اشیاء جالب از بقایای تمدن بشری می‌پردازد. با گذشت زمان، وال-ئی احساس تنهایی می‌کند و آرزوی همراهی را در دل می‌پروراند. این تنهایی او با ورود رباتی پیشرفته و براق به نام «ایو» (EVE) به زمین، دستخوش تغییر می‌شود. ایو، که برای مأموریتی ویژه به زمین فرستاده شده است، توجه وال-ئی را به خود جلب می‌کند. وال-ئی با شور و شوق سعی می‌کند با ایو ارتباط برقرار کند و دوستی‌ای میان آن‌ها شکل می‌گیرد. ماجرا زمانی پیچیده‌تر می‌شود که وال-ئی چیزی را به ایو نشان می‌دهد که می‌تواند سرنوشت بشریت را تغییر دهد. این کشف، ایو را وادار به بازگشت به سفینه‌ای می‌کند که انسان‌ها در آن زندگی می‌کنند. وال-ئی، با عشق و وفاداری، تصمیم می‌گیرد ایو را دنبال کند و به سفری ماجراجویانه در فضا می‌رود.

داستان در لبه‌ی مرز میان واقعیت و تخیل جریان دارد. در مرکز این روایت، لئونارد شلبی قرار دارد، مردی که به دلیل آسیب مغزی ناشی از یک حادثه، حافظه کوتاه‌مدتش به شدت آسیب دیده است. این اختلال به او اجازه نمی‌دهد که پس از مدت کوتاهی به یاد بیاورد که چه چیزی در حال وقوع است. لئونارد با استفاده از یادداشت‌برداری، عکس‌ها و تاتوهای بدنش تلاش می‌کند تا به دنبال قاتل همسرش بگردد، اما مسیر او پیچیده‌تر از آن است که به نظر می‌رسد. او باید با از دست دادن پیوسته اطلاعات در ذهنش کنار بیاید، و باید با مردانی مرموز و موقعیت‌های پرابهام روبرو شود که بیشتر از آنچه تصور می‌کند، زندگی‌اش را تحت تأثیر قرار می‌دهند.