پارسی فیلم

در مرکز این داستان، درک وینیارد قرار دارد؛ جوانی باهوش و کاریزماتیک که پس از قتل پدرش توسط یک فروشنده مواد مخدر سیاه‌پوست، به ایدئولوژی‌های نژادپرستانه گرایش پیدا می‌کند. او به زودی به یکی از رهبران برجسته گروه‌های نئونازی محلی تبدیل می‌شود و اعمال خشونت‌آمیز متعددی را علیه اقلیت‌ها رهبری می‌کند. برادر کوچک‌تر درک، دنی وینیارد، تحت تأثیر شدید برادرش قرار گرفته و راه او را دنبال می‌کند. دنی در مدرسه مقاله‌ای جنجالی درباره «نبرد من» می‌نویسد که منجر به واکنش تند مدیر مدرسه، دکتر باب سوئینی، می‌شود. دکتر سوئینی به دنی فرصتی می‌دهد تا با نوشتن مقاله‌ای درباره زندگی و تجربیات برادرش، از اخراج نجات یابد. درک در پی ارتکاب قتلی خشونت‌آمیز به زندان محکوم می‌شود. در دوران حبس، او با واقعیت‌های تلخ ایدئولوژی‌های نژادپرستانه مواجه شده و دچار تحولی عمیق می‌شود. این تغییر نگرش درک، او را بر آن می‌دارد تا پس از آزادی، برادرش دنی را از مسیر نفرت و خشونت دور کند.

داستان با وقوع آتش‌سوزی مهیبی در یک کشتی در بندر لس‌آنجلس آغاز می‌شود که منجر به مرگ ۲۷ نفر می‌گردد. تنها دو نفر از این حادثه جان سالم به در می‌برند: یک ملوان مجروح و راجر «وربال» کینت، کلاهبرداری معلول با بازی کوین اسپیسی. وربال توسط مأموران فدرال مورد بازجویی قرار می‌گیرد و داستانی پیچیده از رویدادهای منتهی به فاجعه را روایت می‌کند. ماجرا از شش هفته قبل شروع می‌شود، زمانی که پنج جنایتکار حرفه‌ای: دین کیتون، مایکل مک‌مانس، فرد فنستر، تاد هاکنی و راجر کینت، در نیویورک به‌عنوان مظنون در یک پرونده سرقت دستگیر می‌شوند. این گروه در زندان نقشه‌ای برای سرقت از یک محموله جواهرات طراحی می‌کنند که با موفقیت اجرا می‌شود. پس از این عملیات، آن‌ها به لس‌آنجلس می‌روند تا محموله‌های قاچاق را به سرقت ببرند. در لس‌آنجلس، وکیل مرموزی به نام کوبایاشی به سراغ آن‌ها می‌آید و ادعا می‌کند که نماینده فردی افسانه‌ای و ناشناخته به نام کایزر شوزه است. شوزه، که در دنیای جنایتکاران به‌عنوان موجودی بی‌رحم و غیرقابل‌پیش‌بینی شناخته می‌شود، از آن‌ها می‌خواهد تا به کشتی‌ای در بندر سن پدرو حمله کنند و محموله مواد مخدر به ارزش ۹۱ میلیون دلار را نابود کنند. گروه با اکراه این مأموریت را می‌پذیرد، اما با پیشروی در عملیات، متوجه می‌شوند که اوضاع پیچیده‌تر از آن است که تصور می‌کردند.

داستان در محله گرینویچ ویلج نیویورک می‌گذرد و بر زندگی عکاسی حرفه‌ای به نام ال.بی. «جف» جفریز تمرکز دارد. جفریز به دلیل شکستن پایش در حادثه‌ای، مجبور به استراحت در آپارتمان خود شده و برای گذراندن زمان، از پنجره پشتی آپارتمانش به حیاط و آپارتمان‌های همسایگان نگاه می‌کند. در این مدت، جفریز با دوربین خود زندگی خصوصی ساکنان مختلف را مشاهده می‌کند؛ از زوجی خوشبخت گرفته تا زنی تنها و مردی مرموز به نام لارس توروالد. او با دقت به رفتارهای توروالد می‌نگرد و پس از مدتی، تغییرات غیرمعمولی در روال زندگی او مشاهده می‌کند که شک جفریز را برمی‌انگیزد. با افزایش تردیدهایش، جفریز مشاهدات خود را با نامزدش، لیزا فریمونت، در میان می‌گذارد. لیزا، زنی باهوش، ابتدا به داستان‌های جفریز با تردید نگاه می‌کند، اما به‌تدریج به او می‌پیوندد تا حقیقت را کشف کنند. همچنین، پرستار جفریز، استلا، با شخصیت شوخ‌طبع و واقع‌بین خود، در این ماجرا نقش حمایتی ایفا می‌کند. با پیشرفت داستان، تنش افزایش می‌یابد و جفریز و لیزا درگیر ماجرایی پیچیده و خطرناک می‌شوند که زندگی آن‌ها را تهدید می‌کند.

داستان در دوران توسعهٔ راه‌آهن در غرب وحشی آمریکا می‌گذرد و با ورود جیل مک‌بین، زنی مرموز از نیواورلئان، به منطقهٔ «سویت‌واتر» آغاز می‌شود. جیل پس از ازدواج با برِت مک‌بین، به امید شروع زندگی جدیدی به غرب می‌آید، اما با واقعیت‌های تلخ و پیچیده‌ای مواجه می‌شود. در این میان، فرانک، مردی بی‌رحم و سردمزاج، به دستور مورتون، سرمایه‌دار بیمار و جاه‌طلب، در تلاش است تا زمین‌های سویت‌واتر را برای توسعهٔ راه‌آهن تصاحب کند. فرانک با استفاده از روش‌های خشونت‌آمیز، موانع را از سر راه برمی‌دارد و هیچ‌کس جلودار او نیست. در این فضای پرتنش، هارمونیکا، مردی مرموز با گذشته‌ای نامعلوم، وارد ماجرا می‌شود. او با نواختن هارمونیکا حضور خود را اعلام می‌کند و به‌دنبال تسویه‌حساب‌های شخصی با فرانک است. همچنین، چاین، قانون‌شکنی با قلبی بزرگ، که به‌ناحق متهم به جنایتی شده، در تلاش است تا بی‌گناهی خود را اثبات کند و در این مسیر با جیل و هارمونیکا همراه می‌شود. داستان با درگیری‌های پیچیدهٔ این شخصیت‌ها پیش می‌رود و هرکدام انگیزه‌ها و رازهای خود را دارند.

الن ریپلی، تنها بازماندهٔ حملهٔ موجودات بیگانه به سفینه‌اش، در حالت خواب مصنوعی در فضا سرگردان است تا اینکه توسط یک تیم نجات پیدا می‌کند. پس از بیداری، او متوجه می‌شود که سیارهٔ LV-426، همان جایی که خدمهٔ قبلی‌اش با موجودات بیگانه مواجه شدند، اکنون به یک کلونی انسانی تبدیل شده است. با قطع ارتباط با این کلونی، شرکت «وِیلند-یوتانی» تصمیم می‌گیرد تیمی از تفنگداران دریایی مجهز را به همراه ریپلی به سیاره اعزام کند تا علت قطع ارتباط را بررسی کنند. ریپلی که هنوز از کابوس‌های مواجههٔ قبلی‌اش رنج می‌برد، با تردید این مأموریت را می‌پذیرد. با رسیدن به LV-426، تیم متوجه می‌شود که کلونی متروکه شده و اثری از ساکنان نیست. در جستجوی خود، دختری جوان به نام نیوت را می‌یابند که تنها بازماندهٔ این فاجعه است. او در ترس و وحشت به سر می‌برد و اطلاعات محدودی دربارهٔ آنچه رخ داده ارائه می‌دهد. با پیشروی در تحقیقات، تیم با لانه‌های موجودات بیگانه مواجه می‌شود و درمی‌یابد که ساکنان کلونی توسط این موجودات ربوده شده‌اند. تفنگداران که ابتدا با اعتماد به نفس وارد مأموریت شده بودند، اکنون با وحشتی غیرقابل تصور روبه‌رو می‌شوند.

مانوج کومار شارما، جوانی از منطقه چامبال، در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمده است. پدرش، کارمندی صادق، به دلیل مقابله با فساد، تعلیق می‌شود. مانوج که در کلاس دوازدهم مردود شده است، تصمیم می‌گیرد برای مبارزه با فساد و کمک به خانواده‌اش، در آزمون خدمات کشوری هند شرکت کند. او با چالش‌های متعددی از جمله فقر و ناعدالتی روبه‌رو می‌شود، اما با عزم راسخ و تلاش بی‌وقفه، مسیر خود را به سوی موفقیت هموار می‌کند. در این راه، او با افرادی آشنا می‌شود که هر کدام نقشی در شکل‌گیری سرنوشت او دارند.

داستان درباره جک تورنس، نویسنده‌ای است که برای فرار از فشارهای زندگی و یافتن فرصت مناسب برای نوشتن، همراه با همسرش وندی و پسر خردسالش دنی، به هتل اورلوک نقل مکان می‌کند تا در طول زمستان به‌عنوان سرایدار آنجا کار کند. اما این هتل با تاریخچه‌ای تاریک و رازهایی هولناک همراه است. دنی که توانایی ذهنی ویژه‌ای به نام درخشش دارد، از همان ابتدا نشانه‌هایی از حضور نیروهای ماورایی را حس می‌کند. او تصاویری از گذشته خونین هتل می‌بیند، اما قادر به درک کامل معنای آن‌ها نیست. هم‌زمان، جک تحت تأثیر انرژی شوم این مکان، دچار تغییرات رفتاری عجیبی می‌شود. او که در ابتدا فردی آرام و خانواده‌دوست بود، به‌تدریج گرفتار توهم و خشونت شده و از واقعیت فاصله می‌گیرد. با پیشروی داستان، تنش میان اعضای خانواده افزایش می‌یابد و فضای هتل بیش از پیش به یک کابوس تبدیل می‌شود. در این میان، دنی تلاش می‌کند با استفاده از توانایی‌های ذهنی خود، از خطراتی که در کمین خانواده‌اش است، پرده بردارد.

داستان در سال ۱۹۱۶، در میانه جنگ جهانی اول، جریان دارد. ارتش فرانسه و آلمان در جبهه‌های جنگی به بن‌بست رسیده‌اند و هر دو طرف در سنگرهای خود مستقر هستند. ژنرال میرو، فرمانده فرانسوی، تصمیم می‌گیرد برای پیشبرد موقعیت خود، دست به حمله‌ای جسورانه بزند و تپه‌ای استراتژیک به نام «مورچه‌کش» را تصرف کند. این مأموریت از همان ابتدا به دلیل موقعیت مستحکم دشمن و شرایط نامساعد، غیرممکن به نظر می‌رسد. سرهنگ داکس، فرمانده یکی از هنگ‌های خط مقدم، مأمور اجرای این حمله می‌شود. او که به خوبی از خطرات و تلفات احتمالی آگاه است، تلاش می‌کند ژنرال میرو را متقاعد کند که این حمله بی‌فایده است. با این حال، تحت فشار فرماندهان بالا، مجبور به اجرای دستور می‌شود. حمله آغاز می‌شود، اما همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد، نیروهای فرانسوی تحت آتش سنگین دشمن قرار می‌گیرند و پیشروی ممکن نمی‌شود. برخی از سربازان به دلیل شدت آتش و شرایط وحشتناک، قادر به ترک سنگرهای خود نیستند. ژنرال میرو، خشمگین از این ناکامی، تصمیم می‌گیرد برای بازگرداندن نظم و نشان دادن قدرت فرماندهی، سه سرباز را به صورت تصادفی انتخاب کرده و به اتهام ترس و نافرمانی محاکمه کند. سرهنگ داکس، که پیش از جنگ یک وکیل بوده است، به دفاع از این سربازان می‌پردازد. او در دادگاه نظامی تلاش می‌کند بی‌عدالتی و بی‌معنایی این محاکمه را نشان دهد و از جان سربازان دفاع کند.

داستان در شهری بی‌نام آغاز می‌شود؛ جایی که تندیس جدیدی با عنوان «صلح و شکوفایی» رونمایی می‌شود. در حین این مراسم، مشخص می‌شود که ولگرد کوچک در آغوش یکی از مجسمه‌ها به خواب رفته است. پس از فرار از خشم حضار، او در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند. در یکی از این پرسه‌زنی‌ها، ولگرد با دختری نابینا که در گوشه‌ای از خیابان گل می‌فروشد، برخورد می‌کند. او بلافاصله شیفته‌ی سادگی و معصومیت دختر می‌شود. دختر به اشتباه تصور می‌کند که ولگرد مردی ثروتمند است، زیرا صدای بسته شدن درب یک خودرو را می‌شنود و گمان می‌کند او صاحب خودرو است. در همان شب، ولگرد مردی میلیونر را می‌بیند که در حال مستی قصد خودکشی دارد. او جان میلیونر را نجات می‌دهد و این دو نفر دوستی عمیقی برقرار می‌کنند. میلیونر در حالت مستی، ولگرد را به عمارت خود دعوت می‌کند و با هم به جشن و شادی می‌پردازند. اما صبح روز بعد، میلیونر که هوشیار شده، ولگرد را به یاد نمی‌آورد و او را از خانه بیرون می‌کند. ولگرد که نگران وضعیت دختر نابینا است، تصمیم می‌گیرد به او کمک کند. او متوجه می‌شود که دختر و مادربزرگش با مشکلات مالی مواجه هستند و حتی ممکن است از خانه‌شان اخراج شوند. برای کمک به آن‌ها، ولگرد شغلی به عنوان رفتگر خیابانی پیدا می‌کند، اما درآمدش کافی نیست.

داستان در خلال جنگ ویتنام و در دل جنگل‌های اندونزی می‌گذرد، جایی که نیروهای نظامی به دنبال سرکوب شورشیان هستند و در این مسیر با مسائل روحی و روانی پیچیده‌ای دست و پنجه نرم می‌کنند. شخصیت اصلی، کاپیتان ویلارد، مأموریتی را دریافت می‌کند که او را به اعماق جنگل‌های ویتنام می‌برد. مأموریتی که به ظاهر ساده به نظر می‌رسد، اما در واقع به آزمایشی عمیق از ذهن و روح او تبدیل می‌شود. ویلارد باید یکی از فرماندهان نظامی به نام سرهنگ کورس را پیدا کند، فردی که به دلیل رفتارهای غیرقانونی و وحشیانه‌اش از کنترل نیروهای ارتش خارج شده است. این جستجو از نظر فیزیکی چالش‌برانگیز است، و از نظر روانی و اخلاقی نیز آزمایشی بزرگ به حساب می‌آید.